داستانى از فرانتس کافکا
فیلسوفى همیشه دور و بر جایى مى گشت که بچه ها سرگرم بازى بودند. سپس اگر پسربچه اى را مى دید که فرفره اى در دست داشت، گوشه اى کمین مى کرد. با به چرخش درآمدن فرفره، فیلسوف دنبال آن مى دوید و مى کوشید آن را بگیرد. اینکه بچه ها سر و صدا به پا مى کردند برایش چندان اهمیتى نداشت. هر بار که موفق مى شد فرفره اى را در حال چرخش برباید، خوشحال مى شد، اما خوشحالى تنها لحظه اى دوام مى آورد. سپس فرفره را به زمین مى انداخت و دور مى شد. به گمان او شناخت هر جزیى، از جمله شناخت فرفره اى در حال چرخش، براى شناخت کل کافى بود. از این رو او به مسئله بزرگ نمى پرداخت. به عقیده او اگر جزیى ترین جزء واقعاً بازشناخته مى شد، همه چیز بازشناخته شده بود. از این رو تنها به فرفره در حال چرخش مى پرداخت و هرگاه مى دید که مقدمات چرخش فرفره اى تدارک دیده مى شود، امیدوار بود که این بار موفق خواهد شد. سپس وقتى که فرفره به چرخش درمى آمد، در حال دویدن بى امان به دنبال آن، امیدش به یقین بدل مى شد، ولى همین که آن شىء چوبى بى مقدار را در دست مى گرفت، احساس نفرت مى کرد و قیل و قال بچه ها که تا این لحظه از آن غافل مانده بود، ناگهان در گوشش مى پیچید، پا به فرار مى گذاشت و خود مانند فرفره زیر تازیانه به پیچ و تاب مى آمد. «داستان همین جا تمام مى شود.» داستانى از فرانتس کافکا با ترجمه على اصغر حداد