در باره على اشرف درویشیان. از رنج سالهاى دور
در کرمانشاه به دنیا آمد. سوم شهریور ماه ???? خورشیدى . در کوچه علاقه بندها . نزدیک تیمچه ملاعباسعلى ، پشت سرباز خانه شهرى . پدرش اوساسیف الله آهنگر بود و در گاراژ کار مى کرد . دکانش را از دستش درآورده بودند . ناچار شاگرد شوفر شد، باغبان شد، قصاب و بقال شد و چند جور کار دیگر هم انجام داد . بعد که بچه ها بزرگ شدند و على اشرف معلم شد، خانواده هفت نفرى را به او سپرد و به شیراز رفت . به حافظ و سعدى عشق مى ورزید . مدتى هم قاچاقچى شد و به زندان افتاد که درویشیان در کتاب «آبشوران» و « سال هاى ابرى» به تفصیل به این موضوع پرداخته است . پدر عاقبت هم در شیراز و در غربت مریض شد و در کرج از دنیا رفت . مادرش زهرا سیگار قلم مى زد که البته على اشرف درویشیان به یاد ندارد؛ اما هر وقت مادر چشم هایش درد مى کرد و ناراحتش مى کرد، مى گفت که مربوط به سیگار قلم زدن است . در قدیم سیگار به صورت امروزى نبود . کاغذ سیگار را با چیزى شبیه قلم، لوله مى کردند و به سیگار فروشى ها مى دادند . آنها خودشان در کاغذها توتون مى ریختند . مادربزرگ هم خیاط بود و مشترى ها از سراسر کرمانشاه براى او کار مى آوردند . مادر مدتى هم کلاش (گیوه) مى چید و بعد از مادرش خیاطى یاد گرفت و خودش خیاطى مى کرد . درویشیان در بسیارى از آثارش از جمله در آبشوران، سال هاى ابرى ، فصل نان و همراه آهنگهاى بابام به زندگى خودش و سختى هاى آن سالها پرداخته است .
اما اولین کسى که او را با افسانه ها و قصه هاى عامیانه آشنا کرد ، مادر بزرگش بود. حتى او بود که با وجود بى سوادى ، على اشرف را با نام صادق هدایت آشنا کرد . او یکى از داستان هاى صادق هدایت را از بر بود و براى او مى گفت ، داستانى به نام «طلب آمرزش». دایى بزرگ ریخته گرى داشت و على اشرف شش سال داشت که به دکان او مى رفت و شاگردى مى کرد . پشت خانه آنها سرباز خانه بود و اغلب، سربازها را شلاق مى زدند . فریاد سربازها به کوچه و خانه آنها مى آمد . به پشت بام مى رفتند و افسرها را مى دیدند که مى ایستادند و طبال ها که طبل مى زدند و چند نفر هم با شلاق سربازانى را که خطایى کرده بودند مى زدند و براى آنکه صداى شان به گوش کسى نرسد ، با شدت طبل مى زدند . از افسرها و سرهنگ ها متنفر شده بود . روى پشت بام در کنار مادرش براى سربازها گریه مى کردند و او چنان هق هقى مى کرد که مادر عصبانى مى شد و به سرش فریاد مى کشید که : « آخر مگر این سرباز ، برادر پدرته که این طور گریه مى کنى؟» وقتى به دوازده سالگى رسید، کودتاى ?? مرداد شاه پیش آمد و او براى افسرها و سرهنگ هاى توده اى که تیر باران شدند، گریه مى کرد.
بیشتر اوقات خانه به دوش بودند و در بیشتر محله هاى کرمانشاه
کرایه نشینى کرده اند، از آن جمله، محله هاى سرتپه، چنانى، تیمچه ملاعباسعلى، گذر صاحب جمع، در طویله ، لب آبشوران، سنگ معدن، علاف خانه، وکیل آقا و چند جاى دیگر. به این خاطر است که در »سالهاى ابرى»
آن همه از خانه کشى و کرایه نشینى نوشته است. مى گوید: »هرچه هم بنویسم، باز دلم از آن رنجها سبک نمى شود، فقط کسى مى تواند آن خانه کشى ها را درک کند که به درد من گرفتار بوده باشد. « چون همیشه خانه کشى داشتند، ناچار محل مدرسه شان هم تغییر مى کرد. در سه دبستان کوروش، پانزده بهمن و بدر درس خواند. بعد به دبیرستان کزازى رفت. بعد هم دو سال در دانشسراى مقدماتى کرمانشاه، درس خواند و شد آموزگار روستا. تابستانها و بعضى روزهایى که مدرسه تعطیل بود و درس نمى خواند، براى تأمین مخارج خانه و خرج تحصیلى اش، کار مى کرد. شاگرد بنایى، شاگردآهنگرى، شاگردى مغازه هاى مختلف هر وقت پدرش کمک مى خواست جلو دستش کار مى کرد. یک وقت هم او و پدر هر دو شاگرد یک آهنگر شدند. زمانى هم باربرى و حمالى مى کردو استخوان هایش در زیر بارهاى سنگین ، صدا مى کرد. بنایى را خوب یاد گرفت، بخصوص نازک کارى را. زمانى فکر مى کرد که شاگرد بنایى، سخت ترین کارهاى دنیاست و حالا عقیده دارد که هیچ کارى در دنیا به اندازه نویسندگى ، سخت و طاقت فرسا و مشکل نیست. کلاس چهارم ابتدایى بود که کتاب امیرارسلان راخواند. مى گوید: «البته پدر و مادرم نگذاشتند فصل آخر را بخوانم چون عقیده داشتند که آواره در خانه ها مى شویم. در حالى که واقعاً همیشه آواره بودیم. من دزدکى و دور از چشم آنها فصل آخر کتاب را هم خواندم.»
پدر نیمه سوادى داشت. باباطاهر و خیام و حافظ را مى خواند و بعضى از اشعار حافظ و باباطاهر را از بر بود وشبهاى زمستان، پاى کرسى، پس ازخوردن چند قاچ ترب، به آواز برایشان مى خواند. در همان سالها على اشرف دفترچه اى درست کرد و هر شب پدرش چند بیت از آن شاعرها مى گفت و او در دفترش مى نوشت. پدر یک حلب زنگ زده، پر از کتاب داشت. این حلب، حالت مقدسى براى آنها داشت و همیشه از آن با احترام یادمى شد. بیشتر اوقات پاى چرخ خیاطى مادربزرگش مى نشست و دسته را براى او مى گرداند. مشترى ها مى آمدند و حرف مى زدند. پاى چرخ مادربزرگ، براى دوران کودکى درویشیان دانشکده اى بود.
در سال???? که به دانشسراى مقدماتى کرمانشاه رفت، روز به روز علاقه اش به مطالعه بیشتر مى شد. کتاب برایش از نان واجب تر شده بود. پدر که مى دید او هرچه درآمد دارد به کتاب مى دهد، از دستش عصبانى بود. یک روز بهانه اى به دست آورد. پاى کرسى نشسته بود و از او آب خواست. او لیوان را خیلى پر کردو آب، لب پر زد و روى دستش ریخت. دستش را گرفت و کشید کتکش زد و گفت: « تا ببینم این روزنامه ها براى تو یک شب شلوار مى شود؟»
همزمان در دانشسراى عالى تهران در رشته مشاوره و راهنمایى و در دانشگاه تهران در رشته روانشناسى تربیتى، درس خواند و در هر دو رشته تا فوق لیسانس ادامه داد. در تابستان ???? در کرمانشاه به خاطر فعالیت هاى سیاسى و نوشتن مجموعه داستان هاى « از این ولایت» دستگیر شد. پس از هشت ماه آزاد شد و دو ماه بعد دوباره در تهران دستگیر شد و به هفت ماه زندان محکوم . در پى این موضوع از شغل معلمى منفصل و از دانشگاه اخراج شد. بار سوم در اردیبهشت ???? دستگیر و به یازده سال زندان محکوم شد، در حالى که سه ماه بود ازدواج کرده بود اما سرانجام در آبان ماه ???? با انقلاب مردم ایران از زندان بیرون آمد.
درویشیان پس از نوشتن انبوهى کتاب و سپید کردن موهایش در این راه درباره شروع داستان نویسى اش مى گوید:« خودم هم نمى دانم که واقعاً چگونه شروع کردم. آیا شما اولین نفسى را که کشیده اید به یاد دارید؟ مى بینید که گفتنش مشکل است؛ اما مى توانم بگویم که شروع به داستان نویسى براى من ادامه همان علاقه ام به مطالعه بوده است. آن سالها پر تب و تاب حکومت دکتر مصدق و رونق روزنامه ها و مجله ها، آزادى مطبوعات و دموکراسى بى نظیرى که دراثر مبارزه مردم به وجود آمده بود، همه اینها در من و همسالان من ، تحرک ، امید و تکاپوى عجیبى پدید آورده بود. معلم هاى ادبیات ما، موضوع هاى زنده و پر جذبه اى براى زنگ انشا مى دادند و ما با شوق و ذوق هر چه دلمان مى خواست مى نوشتیم. رقابت در خواندن، رقابت در نوشتن و رقابت در کسب بینش اجتماعى و سیاسى، اینها همه در رشد فکرى ما در نهایت، در عشق و علاقه ما به ادبیات مؤثر بود». درویشیان طى این سالها علاوه بر داستان نویسى! به پژوهش در زمینه فرهنگ عامه نیز پرداخته است که حاصل آن در کتابهاى متعددى منتشر شده است.