دیدار با گلابدرهای مردی که مرد بود
نمیدانم چند نفر از شما که حالا دارید این نوشته را میخوانید کتاب "لحظههای انقلاب" را خواندهاید. اگر خواندهاید که خوش به سعادتتان، اما اگر نخواندهاید بیتعارف میگویم نیم عمرتان رسماً معلوم نیست که در کجاست! تا از کفتان نرفته بگیرید و بخوانید. بخوانید و روز به روز و ساعت به ساعت و لحظه به لحظه از شهریور 57 بیایید تا بهمن 57 و پابپای مردمی که شعار میدادند و حمله میکردند و میدویدند و فرار میکردند و تیر میخوردند و پرپر میشدند و دیگرانی که میایستادند و تماشا میکردند و ریشخند میکردند و سوار موج میشدند، در کوچهها و خیابانهای تهران و کرج و شمیران، بچرخید و بخوانید لحظههای انقلابی را که مردم ایران با گوشت و پوست و خونشان نوشتند و... . نفسم گرفت. و نفسگیر است واقعاً. بخوانید "لحظههای انقلاب" را که سیدمحمود گلابدرهای 40 ساله روایت کرده است. بخوانید کتابی را که سیمین دانشور دربارهاش گفته است: "پیشدرآمد "ادبیات انقلابی" ست که در انتظارش بودم". بخوانید و ببینید که تا آنجا که من خواندهام و دیدهام تنها جایی است که "انقلاب مردم" را میشود در آن خواند و دید.
اما غرض. پنجشنبه صبح با مصطفی حریری و احمد خیاطیان رفتیم به دیدن سیدمحمود گلابدرهایِ حالا 68 ساله. کجا؟ دره دارآباد. جایی که محمود گلابدرهای بعد از بازگشتش به ایران، روزها و ماهها و سالها در پناه سنگها و صخرهها و غارهایش شبها را روز کرده بود و روزها را شب. ده-دوازده سال دربدری در وطن، بعد از ده-دوازده سال سال دربدری و هوملسی در آمریکا. و چه شوری داشت این مرد. همان بود که در "لحظههای انقلاب" بود. مجموعه شعر و شور و درد و سوز و هنوز امید. و چه نگاهی داشت. تیز و برنده و نافذ که تا ته روحت را سوراخ میکرد، اگر روح داشتی. ساده و بیریا ما را مهمان حرفهایش کرد، در غار کوچک تنهاییاش در دهانه دره دارآباد. مأمن و پناهگاهش در ایام دربدری در تهران بزرگ. با پرندههایی که میشناختندش و صدای آب که صدای زندگی بود و با همه صفا و سادگیاش. و گفت و گفت از هر دری. از قبل از انقلاب و بعد از انقلاب و آمریکا و تهران و گلابدره و پیمان (پسرش) و کاخ سعدآباد و روزنامه کیهان و گپ چنددقیقهای با بیل کلینتون و خرچنگخوری در رستورانهای نیویورک و درختهای ارغوان گلابدره و مستند عباس رافعی و رفیق شدنش با مسعود دهنمکی و کتابهای چاپ شده و چاپ نشده و داستانهای فارسی و شعرهای انگلیسی و از درددلها و شکوهها و خونجگرها و... ما شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم که گفت با خودش: نشستی و نوشتی. چه سرنوشتی برای خودت نوشتی، محمود! بعدش هم مهمانمان کرد به دیزی و بعد هم خداحافظ...
و او دوباره رفت بالا و ما قل خوردیم و افتادیم توی میدان تجریش، وسط دود و دروغ و آهن و آسفالت و داد و بیداد و فریاد، که به جایی نرسد البته! و ماند از اینهمه یک خاطره اصیل از دیدار با یک مرد اصیل که سر خم نکرده بود و کج نشده بود و نیفتاده بود. مردی که مرد بود و مرد مانده بود. و دوباره میرویم... عمری بود اگر.
دیگرنوشته ها
http://ommahdinejad.blogfa.com/