سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"رابطه چهار وجهی من و سمیرا" یا" نقش قربانی در وقوع جرم" یا " آن


     

          


شما این یاداشت را با هر عنوانی که دوست داشتید بخوانید. بستگی به روحیه خودتان دارد که کدام عنوان را می پسندید. برای من همه اش یک معنا دارد و می کوشم رابطه خودم را با خودم و خانواده ام و با شما یا آن ها توضیح دهم، اما در مورد سمیرا قضیه کمی فرق می کند.
1
وجه پدری:
رابطه من با سمیرا چهار وجهی است. قبل از همه پدر او هستم. با همه دغدغه های یک پدر. از این بابت کاملاً عاطفی ام. مثلاً نگرانم که غذایش را درست خورده یا نه. اگر مریض شده، به دکتر رفته یا نه. اگر به دکتر رفته، دوایش را خورده یا نه. آیا خسته نیست؟ آیا دلسرد نیست؟ اگر رقبایش از سر حسادت او را نفی کرده اند، آیا به تنهایی از پس بخشیدن آن ها برآمده؟ آیا توانسته پس از یک روز دلخوری، موضوع را فراموش کند و به جای آن که به آن چه گفته اند، بیندیشد به آن ها و بیماری حسادتشان، اندیشیده باشد و آن ها را بخشیده باشد؟ به او می گویم در این موارد چون طبیبان باش. و بیماران سرماخورده ات را ببخش که در این مرز و بوم بیماری روح، به نام حسادت، از بیماری جسم، به نام سرماخوردگی رایج تر است. ببخش! که اگر نبخشی، این بیماری مسری است و واگیر دارد و نوع مزمنش، کشنده است و اگر دچار شوی، عقده ات را از عقیده ات، باز نمی شناسی و از راهی که می روی می مانی و به نفی راهی که دیگران می روند، مشغول می شوی
داشتم می گفتم که رابطة من با سمیرا چهار وجهی است و گفته بودم قبل از همه پدر او هستم، با همه دغدغه های یک پدر. به خاطر همین به او می گویم جامعة تازه مدنی شده ایران، همان جامعه روستایی قبلی است. زمین روستایی تشنه است. درخت های باغ بی برش میل رشد دارند و متاسفانه آب کم است. پس سر تقسیم آب دعوا می شود و این دعوای آب، در جامعه روستایی، حالا به هزار جور دعوای دیگر شهری بدل شده است. پس روستایی جنگندة بر سر آب را برای تشنگی زمینش ببخش. حتی اگر که دیگر ظاهرا مدنی شده باشد. او را برای میل رشد درختان باغ بی برش ببخش حتی خودت را هم ببخش که می گویند آن که به دشمنش زیاد بیندیشد، چون او می شود. و مگر می شود این همه مورد حسادت بود و حسود نشد؟ آن ها را ببخش.خودت را ببخش و مرا هم ببخش. چرا که تو به آن ها زیاد فکر می کنی و من به تو من همواره می اندیشم آن اندازه که به تو هنر و سینما را آموختم، انسان بودن را آموخته ام. ای وای … رها کنم این همه دغدغه های بی نام ونشان را…، در روزگاری که پدران بی شماری برای دختران شان تنها نان شب جست و جو می کنند، من برای تو به دنبال کدام عرفان می گردم؟!
2
وجه دوستی:
وجه دوم رابطه من با او دوستی است. از این وجه، حتی با پدرش در می افتم که او دیگر بزرگ شده. اصلا به تو چه ! مگر او بچه است که هی در زندگی اش دخالت می کنی؟ تا کی معلم اخلاق او هستی؟! اصلا تنها مشکل او، پدری توست! او خودش بدون دغدغه های مادی و معنوی تو بزرگ می شود. رشد او، در گرو حذف توست. همان طور که در پروسة رشد هر جوانی، پروسة نفی پدر دیده می شود. به خاطر همین، از همان وجه رابطه‏ام، که دوستی است، جلوی پدر سمیرا را می‏گیرم که: ببین محسن، ول کن! فایده ندارد! هر چه را بگویی، حتی اگر حقیقت محض را هم بگویی، بی‏فایده است. او برای آن که به استقلال خود برسد، برای به دست آوردن اعتماد به نفس خودش، تو را نفی می‏کند و جلویت می‏ایستد و حرف تو را نمی‏شنود یا به گوش نمی‏گیرد و اگر آن حرف خیلی هم به دردش بخورد، فقط چون تو زده‏ای، آن را نفی می‏کند؛ نه برای آن که با آن مخالف است، برای آن که جوانی‏اش کامل شده باشد. اگر خیلی باهوش باشی، در این مرحله، حرف‏های بی‏ربط و غلط را مطرح کن. درست عکس آن چه را که می‏خواهی، بگو. که او با نفی آن، هم بلوغ روحی‏اش را به دست آورده باشد، هم حقیقتی را از دست نداده باشد
راستی از کدام حقیقت که پیش من است و پیش او نیست، صحبت می‏کنم؟! در این جا با همة دوستی و شناختم نسبت به او، هوش خود او را ندیده می‏گیرم. و فراموش می‏کنم که او کلک مرا خواهد فهمید و تازه فلسفة خودم را هم از یاد برده‏ام که حقیقت پخش است و دست یک نفر نیست که در پرسپکتیو حقایق، نه تنها حقیقت نسبی است که حتی حقیقت نسلی است
همین مساله را وقت‏هایی که با خودم خیلی دوستم، به مادرم می‏گویم. کافی است پس از دو ماه به خانة مادرم بروم. او هنوز مراقب است که غذایم را درست می‏خورم یا نه؟ آیا متکای زیر سرم نرم است؟ لباسم تمیز است؟ موهایم مرتب است یا نه؟ نکند کسی مرا آزرده باشد. همیشه می‏گوید: "باز چه قدر لاغر شده‏ای!" و اگر او همیشه درست گفته بود، نباید چیزی دیگر از من باقی مانده باشد. و وقتی بچه‏هایم به او می‏گویند: "عزیز جان، این مرد، دیگر بچة تو نیست، پدر ماست"، نمی‏خواهد بپذیرد و هی مرا ناز و نوازش می‏کند و لوس می‏کند و هر چه به او می‏گویند: "عزیزجان! مگر وقتی شما نیستید، پدر ما که بچة شماست، گلیم خودش را بدون شما که مادرش باشید، از آب بیرون نمی‏کشد؟ پس ولش کن بیچاره را". ولی مادرم که مادربزرگ آن ها باشد، مگر ول می‏کند؟ در این موارد بچه‏های من، وجه دوستی‏شان بر وجه بچة من بودنشان، غلبه می‏کند و جلوی مادر من می‏ایستند، درست مثل همان موقع‏ها که وجه دوستی من، جلوی وجه پدری سمیرا می‏ایستد و یقه چاک می‏دهد و او را از رو می‏برد
3
وجه معلمی:
وجه سوم من معلمی سمیراست. من طولانی‏ترین معلم سمیرا هستم. این هم شد صفت؟! در روزگاری که برای هر موصوف، دو هزار صفت ریخت و پاش می‏شود، از مؤمن حزبی تا کافر حربی، از فاسق و فاجر و ظالم تا عالم و جاهل و غافل و کاذب، چرا فقط صفت "طولانی" به این معلم موصوف رسیده است؟! چون صفت دیگری را نمی‏توانم به خودم نسبت بدهم که خودم هم آن را قبول داشته باشم. می‏پرسم آیا من بهترین معلم او بوده‏ام؟ نبوده‏ام؟ اگر من نبوده‏ام، پس که بوده است؟ هر چه بوده‏ام، سمیرا طولانی‏ترین آموز‏ش‏ها را با من داشته است. لااقل معلم فیلمنامه‏نویسی، دکوپاژ، هدایت بازیگران، برنامه‏ریزی، تدوین، صداگذاری، نقد فیلم و مقداری از آموزش علوم انسانی او با من بوده است. حدود چهار سال و اندی پیوسته و چیزی کمتر از بیست سال ناپیوسته. تئوریک و پراتیک. این وجه معلمی من حتی از وجه پدری‏ام سمج‏تر است. به ویژه پس از مرگ همسرم، هر روز فکر کرده‏ام که به زودی من هم می‏میرم و این بچه‏ها که سرنوشت حضورشان در این هستی پیچیده، به من هم مربوط بوده، با این همه جهل و سادگی چه کنند؟ غافل از این که مگر خودم، با این همه جهلم، در مقابل هستی پیچیده چه کاری کردم، و مگر پدران ما برای این همه پیچیدگی جامعة شهری و پیچیدگی هستی، از پیش چه کرده‏ بودند؟ دانش کدام پدری، جهل فرزندانش را در مقابل پیچیدگی هستی بیمه کرد؟ که مال من بکند؟
اما وجه معلمی‏ام لجباز است، مگر دست بر می‏دارد؟ در این موارد از هر شاگرد تنبلی کودن‏تر است. تنها چیزی که می‏داند، آموختن است. حتی اگر کلاسش بی‏مشتری باشد. حتی اگر که مجبور شود تخته‏ سیاه دانش ناچیزش را بر دوش بکشد و در کوه‏های تنهایی پرسه بزند و آوارگی و دربه‏دری بکشد. برای همین مدام کتاب‏گیر می‏آورم و مدام مطالبی را که مهم می‏دانم، علامت می‏گذارم تا بچه‏ها آنها را بخوانند و مدام در ماشین و میهمانی و سفر کلاس می‏گذارم. از کلاس‏های یک ماهه تا یک روزه و یک ساعته و یک دقیقه‏ای. می‏گویم: ببین سمیرا، ببین میثم، ببین حنا، آن چه الان می‏گویم، یک موضوع کلاسی است. می‏دانم که وقت ندارید، اما فقط کلاس من یک دقیقه طول می‏کشد. نام این کلاس "درد مشترک" است. اگر آن چه تو را درد آورده، درد همگانی است، آن را در فیلمت، در عکس‏‏ات، در قصه‏ات فریاد کن. اگر درد شخصی است و فقط به تو یکی مربوط است، تحمل کن. یا اگر نمی‏توانی فریاد نکنی، در جایی فریاد کن که فقط چشم خودت ببیند و گوش خودت بشنود. از گوش و چشم جمعی ملل تماشاگر و شنونده استفاده یا سوء استفاده شخصی نکن
و یکباره خودم را می‏بینم با تخته سیاهی بر دوش، ناتمام، بی‏مشتری مشتری هست. نه این که نباشد، هست، اما روحش جای دیگری است. ده نفر منتظر مصاحبه‏اند. از غربی و شرقی و وطنی، و به همه‏شان برخورده که دیر شده و سمیرا از من و همة آنها عصبانی‏ است، که هنوز یک عالمه کودکی ناکرده دارد، که در این باره خودش مقصر است. و یک عالمه جوانی ناکرده پیش رو دارد، که شاید من مقصرم. شاید هم خودش مقصر است و شاید هم کس دیگری مقصر است. در هستی معلولیت‏ها، کدام علت از میان سلسله علل اصلی‏تر است؟ من نمی‏دانم. همه و هیچ کس. هیچ کس، چون بنا به آن مثل معروف "هر که را شناختم، بخشیدم"؛ و همه کس. حتی خودش. در حقوق مبحثی داریم با عنوان "نقش قربانی، در وقوع جرم" و در ژنتیک، ژنی داریم به نام ژن هنرمند ژن غالبی که همه شقوق دیگر، از جمله کودکی و جوانی را مغلوب می‏کند همچنان که ژن اعتیاد داریم و همچنان که ژن عشق و ژن ایمان و ژن کفر. به هر جهت از این وجه، من هنوز معلمی ناتمامم. که ناتمامی‏ام مرا رنج می‏دهد و اصرارم بر اتمام معلمی‏ام، بچه‏ها را. و بدتر از آن این که هنوز برای خودم شاگردی ناتمامم. این همه کتاب نخوانده. این همه حقیقت، کشف ناشده. این همه زاویة دید، زاویه‏یابی نشده. ای عمر بیهوده از تو سیر و ناتمامم. دست آخر گیج و ویج از خودم می‏پرسم: من کدامم؟ پدرم؟ دوستم؟ معلمم؟ همکارم؟ از هر کدام چه قدر هستم و تاکی؟ و چرا؟ چگونه از این همه کودک بی‏پدر رویم می‏شود که این اندازه پدر سمیرا یا حنا یا میثم باشم و از این همه آدم تنها، رویم می‏شود که این اندازه دوست خانواده و دوستانم باشم و از این همه نیازمند دانستن می‏توانم تا این اندازه صرفا معلم حدود صد شاگرد و دستیاری که تاکنون داشته‏ام، باشم؟ باشم یا نباشم؟ باشم؟ چرا؟ نباشم؟ چرا؟
سؤال‏ها بیهوده است و جواب‏ها بیهوده‏تر. اما هر چه هست، بازی با کلماتنیست. درد بی‏رابطه بودن دو نسل است، یا حتی یک نسل با خودش، یا حتی یکی با خودش. می‏گویند پس از گرسنگی، تنهایی مشکل اصلی بشر است
4
وجه همکاری:
می‏گفتم رابطة من با سمیرا چهار وجهی است. پدر اویم. دوست اویم. معلم اویم و همکار او. به ویژه در زمینة طرح فیلمنامه و تدوین، لااقل تاکنون همکار او بوده‏ام. در این مورد کاملا نفر دومم. تجربه من آموخته است که در سینما کارگردان حرف اول را می‏زند و بقیه نفر دوم این امرند. به همین دلیل خودم را در زمینة تدوین و فیلمنامه به عنوان یک دستیار متخصص در اختیار سمیرا گذاشتم، و نه به عنوان مؤلف دوم. طرح فیلمنامة تخته سیاه که از من است، خلاصة داستانی است که در زمان فیلمبرداری شکل فیلمنامه به خود گرفته. دیالوگ‏ها و ریزه‏کاری روابط و پرداخت شخصیت‏ها از سمیراست. در مورد تدوین، قبل از هر چیز خودم را به عنوان یک متخصص کار با میز مونتاژـ که دستم تندتر از سمیراست ـ در اختیار او گذاشتم. وگرنه او خودش به خوبی با میز مونتاژ کار می‏کند؛ گیریم کندتر از من. بعد گذاشتم تا فیلم او، خودش را به همان شکلی که کارگردان خواسته نشان بدهد. بعد شروع کردم به ایراد گرفتن از فیلم. اما حق وتو را برای او باقی گذاشتم و هر جا نپذیرفت، حق را به او دادم. حتی اگر به خودم و تجربه‏ام گران آمد
در این وجه چهارم، بر خلاف وجوه دیگر، دست و دلباز بوده‏ام و رابطه‏ام وسیع بوده، هر چند پنهان. تاکنون بیست و دو سه فیلم سینمایی را رسماً و چندین فیلم را غیر رسمی تدوین کرده‏ام. از تدوین‏های رسمی، نیمی از آن فیلم‏های خودم بوده، نیمی از آن فیلم‏های دیگران. در موارد غیررسمی یک طرف و یا دو طرف خواسته‏ایم که نام من مخفی بماند. که گاهی از بس اسم خودم را در هر جا دیده‏ام، اندیشیده‏ام که تنها جای قشنگ باقی مانده، روی آخرین سنگ است
در امر داستان و فیلمنامه، اوضاع از این هم گل و گشادتر بوده است. اول این که جلوی دهانم را نمی‏توانم بگیرم. هر طرحی را برای هر کسی ممکن است تعریف کنم و بسیار شده که طرح‏هایم به تعارف یا یغما رفته است. اگر به تعارف رفته، از آن هنرمند محترم خواسته‏ام، لطف کند نام مرا حتی به عنوان تشکر نیاورد، که گاهی آورده، و اگر به یغما رفته، که از خیر آن گذشته‏ام و به این دل خوش کرده‏ام که اندیشه‏ام گسترده‏تر از توان اجرایی خودم بوده است. گاه این به یغما رفتن ایده‏ها و نوشته‏ها از چنان بزرگانی بوده که خودم هم شاخ در آورده‏ام. پس الآن هم نمی‏گویم که شما هم شاخ در نیاورید. شاخ چیز خوبی نیست، لطفاً در نیاورید. معمولا گذاشته‏ام و گذشته‏ام. گاهی حتی کسانی به این یغما دست یازیده‏اند، که ظاهرا 180 درجه مخالف من می‏اندیشند یا ادعایش را دارند و بخشی از امور روزانه‏شان، به صفت نسبت دادن به موصوفی که من و امثال من باشیم، مربوط است. اما من نمی‏رنجم و خوشحالم که ایشان به افکار من آلوده شده‏اند، حتی اگر افکار و ایده‏های مرا دزدیده باشند. در این موارد احساسم با شیطان رجیم یکی است. هر که را بهافکار خودم آلوده می‏کنم، شادتر می‏شوم. چون جهنمی را که قرار است در آن بسوزم، گسترش می‏دهم. شاید هم شریک جرم می‏تراشم، تا مجازات دنیا و عقبی را تقسیم کنم
خلاصه مثل من، مثل دوره گرد چینی بند زنی است که در کوچه های کودکی خیال من فریاد می کرد:" قوری شکسته بند می زنیم. فیلمنامه بازنویسی می کنیم. تدوین رفو می کنیم. اسم روی فیلم این و آن می گذاریم شخصیت سیاه و سفید خاکستری می کنیم. فیلم ایدئولوژیک را غیر ایدئولوژیک می کنیم. کارگردان بی درد، دردمند می کنیم، سانسور خفه می کنیم. فیلم جوانان جویای نام را به جشنواره ها می فرستیم و از سینمای شرق دفاع می کنیم و چینی بند می زنیم و دل شکسته خود بند می زنیم!" از این همه خیل همکاران، به ویژه در این وجه چهارم من، ناخوشبخت تر از همه اهل خانواده ام هستند که حتی به کمک های ناکرده من متهمند. و خوشبخت تر آن ها که شبانه روز در تماسند و طرح و ایده می گیرند و تدوین فیلمشان را تعمیر می کنند و حضوری و تلفنی مشاوره می طلبند و در جامعه حتی برخی از ایشان پز دشمنی می دهند که هم دنیا را داشته باشند و هم آخرت را. آن ها که عمومی دشمنی می کنند و خصوصی عذر می خواهند و دوستی می طلبند و گاه که خیلی سمیرا را دوست دارم. آرزو می‏کنم ای کاش او دختر من نبود و ای کاش او شاگرد من نبود و ای کاش او حتی دوست من نبود و ای کاش او فقط همکار من بود نمی‏دانم. شاید هم این مطلب را از سر شرمساری برای همة آن دختران و پسرانی نوشتم که نتوانستم برایشان پدری کنم

نویسنده: محسن مخملباف
مخملباف